Thursday, January 24, 2008

دل بیگانه

گفتی دل تنگت را به شنیدن صدای یارازتپش های گاه و بیگاه برهان و آرامش کن
صدایت زدم و نشنیدی
باز گفتی من که نباشم رویایم که هست ! مهمان خیالت کن
دعوتم را نپذیرفتی
و من خرسند از اینم که چوبدست تو به بلندای ابرهای بالای سرم نیست که بر هم زندشان
پس بدان که در رویای من هماره مهمانی
کاش مرا و تو را راهی بود به این کلام رمزآلود که
" تو دل غریب و بیگانه را می شناسی چرا که در سرزمین مصر بیگانه بوده ای "

Tuesday, January 22, 2008

دعای امشب من نخواهد بود

آدمی را جوهر نباشد اگر، ازاو نگاه برگرفتن دشوار نیست
و هر کس را تابان ترجوهری است که بدان، می بالد
و "گوهر تابان من عشق است " ... عشق... و دیگر نیست.م
و از تو خواستم که مرا بجز تن و مال و آبرو بیازمایی
و غافل ماندم از لبخند طعنه آمیزت که نثارم کرده بودی
آنگاه که بدور از نگاهت
به رندی، بزرگترین جواهرت را از میان آنهمه، در آستین خویش پنهان میکردم ...م
نوشم باد هر آنچه بنالم از این درد بیکران
و گوارایم باد شوکرانی که جرعه جرعه با هر نفسی که میکشم
سرمیکشم ...م
که اگر دردی است و داغی و سوزشی ؛ با آن، ادعايی است که کم مرهمی نیست بر اینهمه !!...م
و اینکه عاشقی از من بگیری و ادعایم بستانی
دعای امشب من نخواهد بود...م

Sunday, January 20, 2008

اگر کم مینویسم

اگرنمینویسم یا کم مینویسم نه ازخاطر این است که از نوشتن باک دارم و نه بدان روی که سستی و رخوت بر اندیشه و قلمم چیره شده است...از بیهوده گویی میهراسم همین!
زمانه آموختم که به هیچ بودی تکیه نکنم که عین خطاست...مگر قوانینی که خلل در آن راه ندارد که البته انهم فقط در حصار تنگ و حقیر دنیای کوچکی است که در آن زندگی میکنیم ...که چه بسا چو فراتر رویم همانها نیز بی اعتبارمی گردد...چنان که هرچه به عقل ناقصم فشار می آورم نمیتوانم استدلال کسانی را که به صرف اطمینان از عدم وجود هوا یا اکسیژن مثلا درفلان سیاره وجود حیات را در آن رد میکنند بپذیرم که شاید موجودی باشد سازگار به آنچه سوای ایندو مایه حیات بشر است و با سیستم ما متفاوت ! ..بگذریم...م
ننوشتن نیز چاره کار نیست که گاه سخت دلتنگم میکند...بزرگترین اندیشمندان نیز تا از علوم غریبه و آشنا نوشته اند قابل تحسین و تحمل و چون ازپندار و افکار حاصل ازورطیدن در معقولات نوشته اند به ناگاه کاملا شخصی و اگر نگوییم مضحک بسی جلف و سبک جلوه کرده اند ( چه برسد به بیسوادی چو من که گاه وبیگاه برای نفس کشیدن می نویسد و بس! ) ... که اگر جز این میبود اینهمه مجهولات اساسی زندگی بشرتا بدینروز چنین بی پاسخ نمی ماند و حقارت اندیشه مان را به رخ مان نمیکشید...م
باری این مقدمه از این جهت بود که اگر پرت و پلا وگسسته و نا متقن در نوشته هایم راه یابد ناگزیر است و به میراث مانده از نیاکان اندیشمند و امی و عامی و تقصیر من تنها نمی باشد !!!م
نیزدوباره نگاشتنم نه به اندیشه ای راست و بلوغ یافته که به اشتیاق نوشتن رسیدنم دلالت دارد و بس...م