Monday, March 31, 2008

شب من ، تب من

امید فرارسیدن سپیده از پس شب ؛
تاریکی آن را زیبا
وشگفتی بی همانند آفرینش
که تنش زا را مایه آرامش میکند ؛
شگفتا ازین !!
تب را به چه امید کنم؟
آنگاه که گرمی آن سردی فزون میکند!!
فرسود مرا
این چالش بی انجام
که در جان اضداد افتاده است .
تحویل تبم را خنکی جانی کن
آنگاه که از تو می شنود

Monday, March 17, 2008

نوروز باستانی

حس روحبخش زیباترین و با مسماترین جشن جهان دوباره تازگی و نشاط را در جسم و جان جاری کرده است . نوروزتان پیروز و آرزوهایتان برآورده باد

Saturday, March 08, 2008

Fantasy and Destiny

When pain shows its darkside in our lives and Disappointedness and suffering afterwards!
thats the point your brain defeats your heart coz your fantasy and destiny go in a different way out of your hands! Thats my case! has happenend to me all these years. I have never realized the power which prevents me from achieving what i chase ! No doubt destiny is the winner in this race!
سرنوشت من از آرزوهایم گریزان است
اندوه و آه چاره گرفتاری من نیست که درد لا علاج را همان به که به حال خود بگذاری و در کار خود باشی
حیرت و سرگشتگی من از همین جاست . از جایی که سرنوشت در جدالی نا برابر بر خواسته ها و آرمان هایم غلبه می یابد. تا به یاد دارم چنین بوده
فلسفه انتظار را در فطرت آدمی در این نکته یافتم که ما همه به آن آشناییم . انتظار دمی که در آن تقدیر و عشق همراستا شوند.م

Saturday, March 01, 2008

پیام بر

این خانه من است .جایی که روح و جانم روان است و حصاری ندارد.شنوای زمزمه هایی است که ازفرط آرامی گاه به گوش خودم هم نمیرسد . در این خانه آرامم و راحت، و تو و هیچ کس نیست که بر هم زند سکوت دل انگیزش را. نگیرش. بگذار نگاه من و همالان من تا ابد در آن جاری باشد و روزی به خلوتت راه یابد . شاید آن روز دوباره بیندیشی ! شاید...من حامل پیامی از خاندان خویشم که به همه چیز می ماند الا خواهش و ناله و آرزو ... حتی اگر تو باشی ! پس روزی گوش کن و دوباره نگاه کن ... چشمان ما حالتی آشنا دارد . حسی که هماره از آن روی گردانده ای ! باکی نیست ، که اگر گذران بود تو را بی توجهی باری و سنگینی نداشت اماخود نیک میدانی که گریزی و گزیری نیست از آنچه پاینده است ! و حالی که بر ما رفته و میرود دیرپا و جاوید است . پس باز بنگر ! امروز و همه روز ... زمانی بود که میهراسیدم . از اینکه بگذرم و بگذری . اینک نه دیگر ، که نگاهم از من پیشی گرفته است . بودنم از من پیش تر است ! پس چه باک از غمزه های تو ! کرشمه ات دیگر جذبه ای ندارد ! دیگر هیچ خواهشم نیست . مرا همین بس که بازگشتم به خویش خواهد بود وتو خواهم شد !! اگر دنیایی به تو آیند ، این تویی که به اثبات خویش بسوی خویش خواهی آمد . آن روز به پاس رجعت تو عید من است و بر سر راهت و زیر پایت چشمان و دلهای خویش را می گسترانیم و در تو میشویم که تو تنها به رقص آیی

Thursday, February 28, 2008

Baba...Capacity !!!

حلاج بانگ " انا الحق " زد ولی محمد گفت " من بنده ای بیش نیستم ، همانند شمایم "؟ حلاج بلندمرتبه تر بود؟ ....سوالی که شمس تبریز پرسید و مولانا از جوابش در ماند ! م
ظرف وجودی حلاج پیمانه ای بود که به جرعه ای که در آن ریختند لبریز شد و محمد دریایی بود که هر چه بیش دادندش جز بر تواضعش نیفزود
عجب دنیایی است ! هر چند نمیتوان و شایسته نیست سلیقه ها و خواسته های مردم را به قضاوت نشست ؛ که همه محترمند ولی گاه از ... بگذریم و بگذاریم هرکس به حال خود بنگرد و ...جان کلام اینه : لطفا ً یه کم ، فقط یه کم " ظــرفیــــــت"م

let out my bellow of love?

Silent , whispering,
take the pain !
keep the love
as you every moment gain it again !
wish shouting it loud,
could make her aware !!
just stand still ! Suffer !
the way you choose.
I won't pick a way ,
to lose them both !
honey ,dearest
Listen to me just once , please
"I won't bellow" ...

Saturday, February 23, 2008

خاندان قطره

در کار خلق بوده واز کار فراوان ... گاهی
قطره ای چکیده در گِل ِ کار ...تا ما آمده ایم
خاندان همیم وخانواده قطره ایم
پیشتر آمده اند از ما و دیگران در راهند
همه جنس ِ هم
نا آرام وسرگشته ...غریب دیگران و آشنای هم
خاندان ما چنینند ... گرچه کم ، مثل هم
من از آن ِ نا آرامم ...دیر نمی مانم ...م

Thursday, January 24, 2008

دل بیگانه

گفتی دل تنگت را به شنیدن صدای یارازتپش های گاه و بیگاه برهان و آرامش کن
صدایت زدم و نشنیدی
باز گفتی من که نباشم رویایم که هست ! مهمان خیالت کن
دعوتم را نپذیرفتی
و من خرسند از اینم که چوبدست تو به بلندای ابرهای بالای سرم نیست که بر هم زندشان
پس بدان که در رویای من هماره مهمانی
کاش مرا و تو را راهی بود به این کلام رمزآلود که
" تو دل غریب و بیگانه را می شناسی چرا که در سرزمین مصر بیگانه بوده ای "

Tuesday, January 22, 2008

دعای امشب من نخواهد بود

آدمی را جوهر نباشد اگر، ازاو نگاه برگرفتن دشوار نیست
و هر کس را تابان ترجوهری است که بدان، می بالد
و "گوهر تابان من عشق است " ... عشق... و دیگر نیست.م
و از تو خواستم که مرا بجز تن و مال و آبرو بیازمایی
و غافل ماندم از لبخند طعنه آمیزت که نثارم کرده بودی
آنگاه که بدور از نگاهت
به رندی، بزرگترین جواهرت را از میان آنهمه، در آستین خویش پنهان میکردم ...م
نوشم باد هر آنچه بنالم از این درد بیکران
و گوارایم باد شوکرانی که جرعه جرعه با هر نفسی که میکشم
سرمیکشم ...م
که اگر دردی است و داغی و سوزشی ؛ با آن، ادعايی است که کم مرهمی نیست بر اینهمه !!...م
و اینکه عاشقی از من بگیری و ادعایم بستانی
دعای امشب من نخواهد بود...م

Sunday, January 20, 2008

اگر کم مینویسم

اگرنمینویسم یا کم مینویسم نه ازخاطر این است که از نوشتن باک دارم و نه بدان روی که سستی و رخوت بر اندیشه و قلمم چیره شده است...از بیهوده گویی میهراسم همین!
زمانه آموختم که به هیچ بودی تکیه نکنم که عین خطاست...مگر قوانینی که خلل در آن راه ندارد که البته انهم فقط در حصار تنگ و حقیر دنیای کوچکی است که در آن زندگی میکنیم ...که چه بسا چو فراتر رویم همانها نیز بی اعتبارمی گردد...چنان که هرچه به عقل ناقصم فشار می آورم نمیتوانم استدلال کسانی را که به صرف اطمینان از عدم وجود هوا یا اکسیژن مثلا درفلان سیاره وجود حیات را در آن رد میکنند بپذیرم که شاید موجودی باشد سازگار به آنچه سوای ایندو مایه حیات بشر است و با سیستم ما متفاوت ! ..بگذریم...م
ننوشتن نیز چاره کار نیست که گاه سخت دلتنگم میکند...بزرگترین اندیشمندان نیز تا از علوم غریبه و آشنا نوشته اند قابل تحسین و تحمل و چون ازپندار و افکار حاصل ازورطیدن در معقولات نوشته اند به ناگاه کاملا شخصی و اگر نگوییم مضحک بسی جلف و سبک جلوه کرده اند ( چه برسد به بیسوادی چو من که گاه وبیگاه برای نفس کشیدن می نویسد و بس! ) ... که اگر جز این میبود اینهمه مجهولات اساسی زندگی بشرتا بدینروز چنین بی پاسخ نمی ماند و حقارت اندیشه مان را به رخ مان نمیکشید...م
باری این مقدمه از این جهت بود که اگر پرت و پلا وگسسته و نا متقن در نوشته هایم راه یابد ناگزیر است و به میراث مانده از نیاکان اندیشمند و امی و عامی و تقصیر من تنها نمی باشد !!!م
نیزدوباره نگاشتنم نه به اندیشه ای راست و بلوغ یافته که به اشتیاق نوشتن رسیدنم دلالت دارد و بس...م